شروع

حادثه را در انتظار نشستن

بی تفاوت تر

بی اشتها تر

 

تنها به سرنخی موهوم می نگرم بین انگشتانم

که وسوسه کشیدن است

 

این کلاف پیچیده جدید هم باز خواهد شد

مگر کلاغ دیروز پرنکشید از سر شاخه ها

 بی خیال از تمام داستان هایی که در ذهنم چیده بودم 

و یا مهتاب دیشب که محو شد

سرد و بی ترحم

  و هیچ نگفت از راز سی روزه خود 

 

من هنوز گاهی در آستین خدایان می خزم

و به پر و پاچه شان می پیچم

 

اما زود خسته می شوم و روی پله ها می نشینم تا نفسی تازه کنم

این بازی های کودکانه را

و سرم را گرم کنم به نوشیدن و بوییدن

قطرات و ذرات این دنیا

 

هنوز بهار میدود و زمستان در انتهای راه ایستاده به تماشا

هنوز صفحه روزگار ثابت است و عقربه ها می چرخند

 

و حرف هیچ کس را نفهمید آن ساعت قدیمی

که پدر بزرگ مرد 

دمت را برای که تکان می دهی

 

خستگی  

 گاهی باید از سر خستگی به منزل برگشت

. خوابم می آید 

 

 

 

  

 

 

 

بیان دیدگاه